فکــر بـودنـت دیــــوانـه ام می كــند
آخ اگــــــر بــاشــــی
بـرایـت دیوانگــی را تمــام خــواهم کرد
فکــر بـودنـت دیــــوانـه ام می كــند
آخ اگــــــر بــاشــــی
بـرایـت دیوانگــی را تمــام خــواهم کرد
معلم زبان میگفت
فعل خواستن باto میايد
من بی تو
هیچ فعلی را نمیخواهم
وسعت نبود تو . . .
به اندازۀ تمام دنیای من است
تا آنجا که چشم کار میکند...
جای تو خالیست
نبودنت در من قدم می زند،
من زیر ِ باران!
تو دور میشوی
من خیس!
این دِلبری های ِ بهار است،
نیامده دیوانه می کند، ...
کوچه را از تنهایی...!
به چشم هایت بگو انصاف هم خوب است دیگر طاقت ندارم !
من حرمسرایی دارم از درد "تـــو" سوگلی آن هستی!
هر روز بی "تــو" خط عمر کف دستم کوتاه تر میشود!
مگر تو باران را دوست نداشتی ..؟
برگرد و ببین آسمان چشمانم را برایت بارانی کردم کجایی
هی پشت این گوشی جای شماره ، گریه ام را میگیرم
برگرد و نگاه کن از من چه ساخته ای ویرانه ای از پوست و استخوان
تنهایی را دوست دارم ...
بی دعوت می آید...
بی منت می ماند...
و بی خبر می رود...
عــشـق
یـــــبـاتـــریــن لـــذّتـــیـست .
کــه بـه وقــت ِ ارتـــکاب ِ آن خـــــدا ،
بـــــرای ِ بـــــش
ایــــستــاده “دســـت” مــــــیـزنــــد